نمی دانم چه کردی با دل من
که این دل بی قرار بی قرار است
نمی دانم چه گفتی با نگاهت
که چشمم چنین در انتظار است
فقط یک لحظه جانا در برم باش
که با تو چهار فصلم ،بهار است
به وقت دیدن آن روی ماهت
تپش های دل من بی شمار است
برای من فقط یک لحظه زیباست
و آن هم لحظه دیدار یار است
گر چه با تردید و ترس، همراست
ولی هما نند بهار است
نوشته شده در شنبه ۸ بهمن ۱۳٩٠ساعت ۱۱:۱۵ ‎ق.ظ توسط tanha
نظرات (
3)
دستمال کاغذی به اشک گفت:قطره قطره ات طلاست..
یک کم از طلای خود حراج می کنی؟؟؟
عاشقم
با من ازدواج می کنی؟؟؟
اشک گفت:ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟؟؟
تو چقدر ساده ای
خوش خیال کاغذی...
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی...
چرک می شوی...
تکه ای زباله می شوی...
پس برو بی خیال باش...
عاشقی کجاست؟؟؟تو فقط دستمال باش..
دستمال کاغذی دلش شکست...
گوشه ای کنار جعبه اش نشست....
گریه کرد و گریه گرد و گریه کرد...
در تن سفیدو نازکش دوید
خون درد...!!!
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد...
مثل تکه ای زباله شد..
او ولی شبیه دیگران نشد،
چرک و زشت ،
مثل این و آن نشد....
رفت گرچه توی سطل آشغال،
پاک بود و عاشق و زلال...
او..
با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت...!!
چون که در میان قلب خود،
دانه های اشک کاشت...